خبر مهمی که رادیو عراق پخش کرد!

خبر مهمی که رادیو عراق پخش کرد!
به گزارش خبرگزاری یولن از زنجان، به مردادماه سال ۱۳۶۹ رسیدیم، من در این ایام از موصل ۲ به موصل۴ تبعید شده بودم. روز چهارشنبه ۲۴ مرداد همان سال بعد از صبحانه، در محوطه اردوگاه قدم میزدیم. رادیو عراق از طریق بلندگوهای اردوگاه شروع کرد به نواختن مارش جنگی؛ در هر فاصلهای گوینده رادیو وعده می داد که پس از لحظاتی خبر مهمی را پخش خواهد کرد.
برای ما جالب بود که بدانیم آن خبر مهم درباره چیست، حدود ساعت ۱۰ صبح گوینده رادیو شروع کرد به خواندن متن نامه صدام به آقای هاشمی، رئیس جمهور وقت ایران مبنی بر اینکه ما همه درخواستهای شما را قبول کردیم و از روز جمعه ۲۶ مرداد همزمان عقب نشینی به مرزها و تبادل اسرا را شروع خواهیم کرد.
این بار خبر آزادی همانند دفعات گذشته نبود؛ بسیار جدی و واقعی به نظر می رسید، بلافاصله از فردای آن روز، گروههای صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند و با عجله تمام، مقدمات تبادل اسرا را فراهم کردند.
تبادل از موصل یک شروع شد. ابتدا هر روز یک هزار نفر اسیر ایرانی با یک هزار اسیر عراقی مبادله میشد، سپس این عدد به ۳ هزار نفر در روز افزایش یافت. نوبت به موصل ۲ رسید و سپس اسرای موصل ۴ آزاد شدند.
خاطرات آن روزها هرگز فراموش نمیشود. مأمور صلیب سرخ هنگام تهیه لیست برای تبادل، از تک تک ما می پرسید:«میخواهی پناهنده شوی یا قصد بازگشت به وطن را داری؟» چه حال و هوایی داشتیم. از یکدیگر حلالیت میطلبیدیم.
دل کندن از دوستانی که نزدیکتر از برادر بودند، بسیار سخت بود. به هم آدرس میدادیم و وعده میکردیم که هرگز یکدیگر را فراموش نکنیم.
آخرین روز اسارت ما بود، افسر عراقی همه را در محوطه، مانند سابق جمع کرد و با صراحت اعتراف کرد که ما میدانیم اسارت برای شما سخت گذشت، ولی بدانید که ما هم مأمور بودیم و چارهای جز اطاعت نداشتیم.
روز ۲۹ مرداد اکثر اسرای موصل ۴ تبادل شدند، فقط تعداد اندکی برای فردا مانده بودند، چه شب پرخاطرهای بود. اولین شبی بود که پس از سالها درهای آسایشگاهها را قفل نکردند. دیگر خبر از آمارها در سه نوبت نبود. آن شب آزاد بودیم و در محوطه اردوگاه قدم میزدیم. پس از سالها ستارهها را در آسمان تماشا میکردیم، بالاخره روز موعود رسید و ۳۰ مرداد صلیب سرخ مقدمات تبادل ما را مهیا کرد.
قرار شد عصر آن روز اتوبوسها ما را از اردوگاه تا ایستگاه قطار برسانند، گویا قیامت را در ابعاد کوچک میدیدیم. ما سال ها در این مکان کوچک در کنار هم زندگی کرده و با در و دیوار و فضای زندان انس گرفته بودیم؛ برای خودمان زندگی بسیار سادهای تشکیل داده بودیم و حالا وقت وداع بود و باید از همه دلبستگیها که عبارت بود از یک کیسه انفرادی که وسایل شخصی و چند تکه لباس کهنه در آن بود، جدا میشدیم، هر کس هر چه داشت همه را به گوشهای پرت میکرد.
انسان بیاختیار یاد مرگ و مفارقت از دلبستگیها میافتاد که قرار است روزی همگی از اردوگاه بزرگی به نام دنیا مفارقت کنیم و به سرای جاوید برویم. آن روز تمام ثروت دنیا در نظر انسان پست و بیارزش خواهد شد.
عصر آن روز اتوبوسها ما را همراه اسرای موصل ۳ به قطار رساندند، تمام شب در راه بودیم. اول صبح به بغداد رسیدیم و دوباره با اتوبوس روانه مرز خسروی شدیم، حدود ساعت هشت صبح کم کم به مرز نزدیک شدیم.
از دور چادرهای صلیب سرخ نمایان شد، از اتوبوسها پیاده شدیم، افسران عراقی طی تشریفاتی با هدیه دادن یک جلد کلام الله مجید، ما را تحویل صلیب سرخ دادند و آنان نیز ما را به مأموران ایرانی سپردند، گویی خواب میدیدیم.
واقعاً دنیای اسارت تمام شده و چند سال دوری از وطن و عزیزان به آخر رسیده بود، دیگر کسی امر و نهی نمیکرد. دیگر خبر از سوت زدن و آمار گرفتن و… نبود، گویی دوباره متولد شده و وارد عالم جدیدی شده بودیم.
صبحانه مفصلی آماده کرده بودند که با آن از اسرای آزاد شده پذیرایی کردند، بعد از آن، دیگر واژه «اسیر» به خاطرهها پیوست و در مورد این افراد، واژه زیبای «آزاده » به کار میرفت.
ما را برای قرنطینه به شهر اسلام آباد بردند. از همه آزمایش خون گرفتند، چهار روز در آن محل عاطل و باطل بودیم و زمان بسیار دیر سپری میشد.
گاهی یک سخنران میآوردند تا ما را نسبت به حوادث سالهای گذشته توجیه کند، گویا میدانستند که مهمترین خبر برای ما نحوه رحلت و تدفین حضرت امام است، از این رو چند ساعت فیلم مربوط به خاکسپاری ایشان را پخش کردند و آزادهها سیر گریستند، بعد از سالها این اولین باری بود که آزاد و رها عزاداری و گریه میکردیم.
در این چهار روز از کل نفرات بازجویی مختصری شد، درباره وضع اردوگاهها و مسئولان و همچنین اسامی جاسوسها و… سؤالاتی کردند.
انسان احساس میکرد که روز قیامت برپا شده و همه در پای حساب هستند، عدهای با چهرهای گشاده و خندان حساب پس میدادند و عدهای شرمنده و غمگین مجبور بودند… خود را تبرئه کنند.
اسرا در آستانه آزاد شدن از اردوگاه ها با یکدیگر پیمان بستند که با تخلّق به اسم ستاریت خداوند،گناه و عیوب برخی از برادران خود را که حالا نادم و پشیمان شده بودند، بپوشانند و ماجرای اسارت را در اردوگاه دفن کنند و حافظ آبروی افراد باشند، به این ترتیب، آزادگان از حق مسلّم خود گذشتند و عدهای را که به آنان ظلم کرده بودند، بخشیدند، البته…
بالاخره چهار روز قرنطینه به پایان رسید. از شهرهای مختلف برای تحویل گرفتن آزادگان آمده بودند. از زنجان نیز مدیر محترم هلال احمر به همراه عدهای حضور داشتند. ما را تحویل گرفتند و راهی زنجان شدیم.
چند کیلومتر به زنجان مانده بود که دیدیم اقوام و آشنایان هر کس که امکاناتی داشتند، به پیشواز آمدهاند، کنار جاده متوقف شدیم، خواهرم اولین فرد از خانواده ما بود که رسید و با چشمانی گریان مرا در آغوش کشید.
چند لحظه بعد، ماشین دیگری متوقف شد. تعدادی از آشنایان و همسر درد کشیده و صبورم آمدند، آنان نیز اظهار لطف و محبت کردند و این حقیر را مورد عنایت قرار دادند، من اصلا خودم را لایق این همه محبت نمیدیدم. سپس با ماشین دیگری مادرم از راه رسید.
باورش برایم بسیار سخت بود؛ با یک پیرزن لاغر و نحیفی مواجه شدم که مادرم بود، آخرین بار که او را دیده بودم، چنین نبود، چقدر زود پیر شده بود! مرا در آغوش گرفت. بغض گلویم را فشرد. نمیتوانستم حرفی بزنم. مادرم با همان حال و با چشمان گریان گفت که پدرت ما را تنها گذاشت و از دنیا رفت و دیگر نتوانست چیزی بگوید.
بالاخره بقیه دوستان هم آمدند و ما را با تشریفات و اسکورت وارد شهر کردند، خداوند شاهد است که چقدر شرمنده این محبت ها شدیم. در شهر سر و صدا و غوغایی به پا بود. در مقابل ساختمان سپاه لحظهای توقف کردیم، گویی این ساختمان با من حرف می زد؛ از خاطرات سالهای گذشته میگفت؛ از روزهایی میگفت که به جبهها اعزام میشدیم. بالاخره در بین استقبال گرم، وارد پادگان ارتش شدیم. مسئولان شهر و امام جمعه محترم زنجان حضور داشتند، طی مراسمی خوش آمد گویی کردند و ما را تحویل خانواده دادند.
به سمت خانه حرکت کردیم، سر کوچه شلوغ بود. چند رأس گوسفند قربانی کردند. اطراف خانه را چراغانی کرده بودند. همسایهها در خانه پدری ما جمع بودند. من نیز از همه تشکر کردم و کم کم مردم متفرق شدند.
چندین روز به همین منوال گذشت، آشنایان و دوستان به دیدار ما میآمدند و از خاطرات اسارت میپرسیدند، گاهی هم خانوادههای مفقودین به همراه عکس فرزندانشان میآمدند و از ما سراغ آنان را میگرفتند.
این لحظات برایم بسیار سخت میگذشت؛ چرا که ما بالاخره پس از سال ها برگشته بودیم، ولی خانواده هایی هنوز چشم انتظار عزیزان خود بودند.
از جمله آنها پسر دایی خودم، شهید«جعفر صلاحی مقدم» بود که در عملیات خیبر کنار هم بودیم، ولی در پاتک دشمن از وی بیخبر شدم، او همان روز به خیل شهدا پیوسته بود، ولی خانوادهاش منتظر بازگشت او بودند.
پس از چند روز به همراه همسرم به منزل استیجاری که وی تهیه کرده بود، رفتیم و پس از سالها دوباره چراغ خانه را روشن و زندگی جدیدمان را شروع کردیم.
گزیدهای از کتاب دنیای کوچک اردوگاه خاطرات آزاده«محسن مهدوی نژاد»(محسن جزیمق)، آزاده زنجانی به قلم زرین دخت کاظمی
انتهای پیام/۲۳۰۸