روایت زندگی معلولی که عروسکهایش به هند رسیده است!

به گزارش خبرگزاری یولن از زنجان؛ هوا گرگ و میش بود میترسیدم دیر به مقصد برسم، آژانس دم در منتظرم بود راهی شدم، آدرسشان را یکی از مشتریان ثابتش داده بود، خیابانهای فرعی شهرک الهیه را یکی پس از دیگری پشت سرمیگذارم، به مقصد که رسیدم زنگ در را زدم دختر کوچک خانه با روی خوش به استقبالم آمد، وارد خانه که شدم همه چیز سر جای خودش بود انگار اهل خانه منتظر من بودند.
گلناز خانم مادر رفعت گزارش امروز کنج خانه کنار بخاری نشسته بود، خطهای صورتش نشان از آن بود که فراز و فرودهای زیادی را در زندگیاش از سر گذرانده است، دوست داشتم نزدیکش بنشینم اما امان از کرونا! فاصلهام را حفظ کردم.
این روزها آرتروز شدید و استخوان درد گریبانگیر گلناز خانم است دیگر آن مادر قوی و همه فن حریف نبود که مثل گذشته هم فرش ببافد و هم به کارهای خانه برسد، اما همچنان مصمم برای موفقیت فرزندانش دعا میکند.
اصلا جنس دعای مادرها فرق میکند، با لحن مادرانهاش احوال پرسی گرمی داشت، طوری که انگار مادر خودم روبهرویم نشسته بود، از گلناز خانم سراغ رفعت را میگیرم، میگوید دخترم نماز میخواند؛ چند دقیقهای طول میکشد تا به جمع ما اضافه شود.
در این بین دختر کوچک خانه مشغول پذیرایی است و من هم به تابلوهایی که به چهار دیوار خانه نصب بود نگاه میکنم، گویی گلناز خانم متوجه نگاههایم شده بود میگوید؛ همه اینها کار دخترم است شاید اگر آن اتفاق نمیافتاد این طور هنرمند نمیشد که یک خبرنگار سراغش را بگیرد.
گلناز خانم نمیخواست من درخانهشان احساس غریبی کنم به همین خاطر سکوت را میشکست و از فراز و فرودهایی که از سرش گذشته بود، البته تا جایی که حافظهاش یاری میکرد سخن به میان میآورد.
وی مادر ۹ فرزند است که رفعت بچه اول این خانواده است، که به خاطر یک سهلانگاری تلخ ویلچر همدم او شده است، میگویم تا دخترتان نمازش را تمام کند از تولد رفعت برایم بگویید، مشتاقانه قبول میکند و این طور شد که قصه آغاز شد.
بخت یار من و نصرالله نشد
میگوید؛ خیلی سال است که از زندگی مشترک من و نصرالله همسرم میگذرد، اوایل ازدواجمان تصمیم گرفتیم که در یک خانه با خانواده نصرالله زندگی کنیم و یک خانواده پرجمعیت را تشکیل دادیم.
من، هم به خانه خود میرسیدم و هم خانواده نصرالله را سر و سامان میدادم، روزهای زندگی مشترکمان یکی پس از دیگری ورق میخورد تا اینکه ۴ شهریور سال ۵۴ بود که خدا رفعت را به من و پدرش نصرالله داد با آمدن رفعت زندگیمان شیرینتر از قبل شد، تا اینکه رفعت ۹ ماهه شد، دخترم در ۹ ماهگی میتوانست روی پاهای خودش بایستد و راه برود اما ورق برگشت و دخترم یک روز مریض شد.
ما در سال ۵۴ در روستا زندگی میکردیم آن زمان امکانات خاصی در روستاها نبود، خودرو گیرمان نیامد تا دخترمان را نزد پزشک ببریم؛ رفعت در تب شدید میسوخت و من هم تا صبح بر بالین او نشستم تا وی را پا شویه کنم این تنها کاری بود که از دستم میآمد، اما بخت یار من و پدرش نشد.
روزی که هیچ وقت فراموش نمیکنم
هنوز آفتاب به وسط آسمان نرسیده بود که دخترم خوابش گرفت و من هم به هوای اینکه خوابیده است بلند شدم تا به کارهای عقب افتاده خانه برسم، داشتم حیاط را جارو میکردم که یک دفعه صدای نصرالله بلند شد و گفت؛ خانه خراب شدیم زن، من هراسان کمر راست کردم گفتم چه شده است مرد گفت؛ رفعت نمیتواند روی پاهایش بایستد.
من هر آنچه در دستم بود زمین انداختم و رفتم سراغش، با صحنه عجیب و باور نکردنی روبه رو شدم رفعت یک تکه گوشت شده بود.
مادر با آه و افسوس ادامه میدهد؛ خودمان را آن روز به هر آب و آتشی زدیم تا اینکه خودرویی پیدا کردیم و راهی زنجان شدیم، دخترمان را دکتر قناتآبادی سریعا ویزیت کرد و گفت هر چه سریعتر باید آمپول تزریق شود، والا همه اندامهای بدنش فلج میشود.
حدودا دخترم تا یک و نیم سالگی تحت درمان دکتر قناتآبادی بود و هر از چند ماهی ویزیت میشد اما به خاطر مشکلات مالی دیگر نتوانستیم شهر بیاییم، مادامی که داروهایش تمام میشد، هر طور شده بود تهیه میکردیم، مصرف به موقع داروهایش خیلی تاثیر گذار بود و رفعت بعد از چند ماه توانست کم کم جان بگیرد.
دخترم این وضعیت را تا ۸ سالگی ادامه داد و دوباره برای ادامه مداوا تک و تنها راهی تهران شدیم، نزدیک سه ماه تهران ماندیم و دکترش گفت باید ورزش کند و فیزیوتراپی انجام دهد همه این کارها را انجام دادیم وضعیتش بهتر میشد، ولی نمیتوانست روی پای خودش بایستد.
گلناز خانم که به اینجای صحبتهایش رسید رفعت نمازش را تمام کرده بود از وی خواستم اجازه دهد از این به بعد قصه را خود رفعت روایت کند.
رفعت از هشت سالگی به بعد همدم و غمخوار پدر و مادرش میشود، نمیتواند مثل همسن و سالهای خود به مدرسه برود، اما لیسانس علوم اجتماعی دارد، همه آرزوهایی که پدر و مادرش برایش داشتند را یکی پس از دیگری با تلاش و اراده برآورده کرده بود.
«رفعت مهدیون راد» که ۴۶ بهار از زندگیاش را سپری کرده است شاید به ظاهر معلول به نظر میرسید اما از نظر همت و فکر و اراده بسیار توانمند است و با تلاش و پشتکار، کاری کرده کارستان.
مهدیون در حال حاضر به عروسکسازی مشغول است و رد پای عروسکهایش به کشورهای هند و مالزی هم رسیده است و موفقیتهایش را بیشتر مدیون برادرانش میداند.
ترس از دست دادن دستهایم را داشتم
رفعت مهدیون میگوید؛ هشت ساله بودم که با پیشنهاد دکتر خانوادهام برایم عصا تهیه کردند که چند سالی با کمک آنها میتوانستم راه بروم، دقیقا یادم هست فصل پاییز بود و زمین به خاطر بارش باران خیس شده بود با کمک برص و عصا در حیاط خانهمان راه میرفتم که به یک باره نقش بر زمین شدم، انگار روی دستهایم آب جوش ریخته بودند.
ترس همه وجودم را فراگرفت با خودم گفتم اگر از برص و دو عصا استفاده کنم باز هم زمین میخورم و ممکن است دستهایم را مثل پاهایم از دست بدهم و به همین دلیل برص و عصا را کنار گذاشتم.
سال ۷۰ دکتر جوابم کرد
ما آن زمان پنج یا ۶ خواهر و برادر بودیم که من با این وضعیت به مادرم هم کمک میکردم و به وضعیت آنها رسیدگی میکردم، سال ۶۸ بود که اثاثکشی کردیم و به زنجان آمدیم، هر چند برای من که چندان فرقی نداشت که کجا باشم شهر یا روستا اما تلاشم را میکردم که خودم را نجات دهم.
سال ۷۰ بود که از پدر خواستم بار دیگر به دکتر مراجعه کنیم، دکتر وقتی وضعیت مرا دید جوابم کرد و به پدرم گفت بیشتر از این نباید انتظار داشته باشید وضعیت دخترتان بدتر نمیشود، ولی بهتر هم نمیشود باید برای ادامه زندگیاش روی ویلچر عادت کند.
وقتی از پشت پرده حرفهای دکتر را شنیدم بغض عجیبی گلویم را گرفت انگار که به آخر خط رسیده بودم، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا کسی هق هق گریههایم را نشنود، هم پدرم و هم خودم دیدن اشکهایمان را از همدیگر پنهان کردیم و به خانه برگشتیم.
پایه ابتدایی را جهشی خواندم
وقتی ازپیش دکتر آمدیم کاسه چه کنم به دست گرفتم، اما راه به جای نبردم، چارهای نداشتم هر چند سخت بود ولی قبول کردم که روی ویلچر بنشینم.
برادرانم آن زمان مدرسه میرفتند من هم تصمیم گرفتم درس بخوانم تا خودم را به آنها برسانم اما نه به صورت حضوری بلکه غیر حضوری، طوری که نه کارنامهای داشتم و نه نمرهای؛ وقتی برادرانم از مدرسه به خانه باز میگشتند کنجکاو بودم و از آنها درخواست میکردم که در مدرسه هر مطلبی یاد میگیرند به من هم یاد بدهند.
ماهها و سالها گذشت، تقریبا ۲۳ سالم بود که مقطع ابتدایی را آغاز کردم، یک روز به برادرم اکبر گفتم میخواهم به صورت رسمی درس بخوانم که من هم مثل شما کارنامه داشته باشم، برادرم اکبر به اداره آموزش و پرورش رفت و وضعیت تحصیلیم را با مسؤول مد نظر در میان گذاشت آنها هم قبول کردند که از من امتحان بگیرند و من امتحان دادم و با معدل ۱۹:۳۰ مقطع ابتدایی را پشت سرگذاشتم.
قید یادگیری زبان را زدم
همزمان که مقطع ابتدایی را بدون معلم میخواندم به زبان انگلیسی علاقه خاصی داشتم و دوباره اکبر اسم مرا در یکی از آموزشگاههای زبان ثبت نام کرد، بدون اینکه معلمی داشته باشم وضعیتم در در یادگیری زبان خیلی خوب بود.
اما آموزشگاه در زیر زمین یک ساختمان مناسبسازی نشده و ۱۵ پله داشت که برادرم به سختی مرا میبرد و میآورد، میترسیدم موقع رفتن به زیر زمین اتفاقی برای هردویمان بیفتد و باز ترس از دست دادن سراغ من آمد و به همین خاطر قید زبان را زدم فقط توانستم یک ترم در کلاس حاضر شوم.
مدیون اکبر و اصغر هستم
برادرهایم خیلی زحمت مرا کشیدند و مشوقم بودند، بعد از اینکه قید زبان را زدم تصمیم گرفتم فقط درسم را ادامه دهم تقریبا ۲۷ ساله بودم که دوباره به صورت غیر حضوری مقطع راهنمایی را خواندم و توانستم در طول یک سال پایه راهنمایی را امتحان بدهم، برایم سخت بود، اما با کمک برادرانم اکبر و اصغر مقطع راهنمایی را هم با موفقیت و با معدل ۱۷ گذراندم و وارد دوره دبیرستان شدم که رشته تحصیلیام را علوم انسانی انتخاب کردم منتهی این بار هر پایه را به صورت جداگانه خواندم.
مدرسه نمیرفتم اما امتحانات را به صورت حضوری در مدرسه حاضر میشدم و مقطع دبیرستان و پیش دانشگاهیم را به همین منوال خواندم و دیپلم را هم گرفتم، ۳۰ ساله بودم که برای اولین بار در کنکور شرکت و در رشته علوم اجتماعی دانشگاه پیام نور زنجان قبول و ادامه تحصیل دادم، که همه این موفقیتها را مدیون برادرانم هستم.
نفر سوم ورزش بوچیا شدیم
زمانی که دانشگاه میرفتم به پیشنهاد یکی از همکلاسیهایم به فعالیت در ورزش بوچیا پرداختم خیلی تجربه خوبی بود به طوری که کاملا روحیهام را عوض کرد، سال ۹۰ نخستین مسابقه کشوری ورزش بوچیا در مشهد برگزار شد که توانستم در آن مسابقات مقام سوم را کسب کنم.
ورزش بوچیا را ادامه دادم تا اینکه مهر ماه سال ۹۸ بود که در آخرین مسابقه شرکت کردم و بعد از انجام تمرینات مختلف، کرونا همه نقشههای ویلچرنشینان رشته ورزشی بوچیا را پنبه کرد و باشگاهها تعطیل شدند.
جواب سربالا میشنیدم
بعد از فارقالتحصیل از دانشگاه خانه نشین شدم و تصمیم گرفتم که برای جامعهام مفید باشم و دوست داشتم شغلم مرتبط با رشته تحصیلیم باشد اما هر جا برای کار مراجعه کردم جواب سربالا شنیدم برای همین تصمیم گرفتم به کارهای هنری روی بیاورم.
موسسهای بود که در آن برای بچههای معلول کارهای هنری یاد میدادند و من در این موسسه در کلاسهای ویترای، گلیم بافی، پته دوزی و… شرکت کردم و تابلوهایی هم که به دیوار خانه نصب شده کار خودم است.
در کنار این کارها قلاب بافی را ادامه دادم و برای خودم و اهل خانه شال گردن، دستکش، دستگیره و … میبافتم و تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم که طراحیهای مختلفی را ببافم، این شد که الان عروسک سازی میکنم.
اولین بار عمهام قلاب به دستم داد
از سال ۹۵ بدون اینکه کلاسی بروم عروسک سازی میکنم و عروسکهای متفاوت و مختلفی میبافم، یا اگر مشتری طرحی را پیشنهاد کند میتوانم به صورت ذهنی حدس بزنم که چطور این عروسک بافته شده است و چقدر کاموا برای بافت نیاز دارد و تا به امروز هر کسی عروسکهایم را دیده میگوید انگار عروسکهایت روح دارند و من با شنیدن این حرفها انرژی مضاعفی میگیرم.
نمایشگاههای زیادی شرکت کردم
در حال حاضر الیاف خیلی گران شده است، اما من سعی میکنم الیاف درجه یک بخرم تا مشتری از کارم راضی باشد و همیشه سعی کردم جنس با کیفیت به دست مشتری بدهم، چرا که کیفیت در کار علاوه بر جذب مشتری باعث رشد و پیشرفت در کسب و کار می شود.
قبل از کرونا در نمایشگاههای مختلفی شرکت میکردم هر نمایشگاهی که برگزار میشد با من تماس میگرفتند و میگفتند، ثبت نام کن و من در همه نمایشگاها شرکت میکردم و تمام محصولاتم به فروش میرفت، طوری که بدون عروسک به خانه میآمدم اما در حال حاضر کرونا همه امور را به چالش کشیده است.
دوست دارم عروسکسازی را به بقیه هم آموزش بدهم
اگر دست بچههای معلول را نگیرند، آنها نمیتوانند تک و تنها کاری را انجام بدهند، من قصد دارم عروسکسازی را به همنوعان خودم آموزش بدهم اما جا و مکان ندارم.
تقریبا پنج سال پیش بود که از صنایع دستی ۵۰ میلیون وام درخواست کردم که شاید بتوانم با این وام در زیرزمین خانهمان یک کارگاه بزنم اما از من ۲۰ میلیون تومان پشتوانه مالی خواستند که من هم نداشتم.
اعتقاد دارم اگر کسی هنری یا کاری از دستش برمیآید نباید دریغ کند و من دوست دارم تمام همنوعانم را دور خودم جمع کنم و به آنها آموزش بدهم به شرطی که مورد حمایت قرار گیرم.
ردپای عروسکهایم به خارج از کشور رسیده است
رفعت مهدیون نه کارگاهی دارد و نه مغازهای که بخواهد عروسکهایش را در ویترین مغازهاش بگذارد تا در معرض دید باشد.
اینستاگرام ویترین عروسکهایم است و من محصولاتم را در فضای مجازی به اشتراک میگذارم تا هر کسی که دوست داشته باشد در مدلهای مختلف سفارش دهد هر چند امیدوارم این ویترین را از من نگیرند.
عروسکهایی که بافتهام به کمک برخی که واقعا برای پیشرفت کارم سنگ تمام گذاشتند و مورد حمایت قرار دادند، به کشورهای هند و مالزی رسیده و این برای من خیلی انرژی بخش است، چرا که کسی که اگر کسی نتیجه دسترنج خودش را ببیند برایش لذت دیگری دارد.
عروسکهایم بیشتر شخصیتهای کارتونی هستند
خواهان عروسکهای مهدیون که از استانهای شمالی، حتی یزد، هم هستند که خواهر کوچک خانه جور محصولات سفارشی را میکشد و آنها را پست میکند.
میگوید؛ بیشتر عروسکهایی که میبافم شخصیت کارتونی معروف مثل پت و مت، ملوان زبل، پینوکیو، پلنگ صورتی، مرد عنکبوتی، سفید برفی و… هستند.
من زمانی که قلاب را به دستم میگیریم، اول به خدا میگویم خودت گفتی از تو حرکت از من برکت و من میبافم اما مشتریاش با تو و همیشه برای عروسکی که میبافم مشتری پیدا میشود.
روحیهام را مدیون هنر هستم
رفعت مهدیون که نمونهای از کارهایش را برایم نشان میداد این روزها به خاطر کرونا کم کار شده است، عنوان میکند؛ دوست دارم کارگاهی داشته باشم حتی شده زیر زمین منزل پدری را به یک کارگاه تبدیل کنم تا آنجا بتوانم کارم را گسترش بدهم.
روحیهای که دارم را مدیون هنر هستم و در خلوت خودم به این فکر میکنم که شاید حکمتی در کار بود که من ویلچر نشین شدم و الان این حکمت را در کارهای هنریم میبینم، شاید اگر با دو پای سالم در مسیرهای مختلف زندگی گام بر میداشتم به این شکل موفق نبودم.
یادگاری رفعت مهدیون
مصاحبهام با رفعت مهدیون چند ساعتی طول کشید موقع خداحافظی از این خانواده، رفعت مهدیون یکی از عروسکهای دست سازش را به من هدیه داد و گفت؛ این عروسک را از من به یادگار داشته باشید تا هر بار با نگاه کردن به این عروسک قصه زندگی من برایتان تداعی شود که در هر شرایطی نباید نا امید شد و برای رسیدن به هر آن چیزی که میخواهی باید جنگید.
هدیهاش برایم خیلی ارزشمند بود و هست، دختر کوچک خانواده مرا تا دم در همراهی کرد، باران پاییزی میبارید و طراوت خاصی به شهر بخشیده بود و من زیر باران تمام راه بازگشت به خانه به عروسک رفعت نگاه میکردم و این را با خود زیر لب زمزمه میکردم که «گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری…»
انتهای پیام/۷۳۰۲۱/ق
2021-11-14 12:18:20