البته من کم نیاورده بودم. بین شوخیها و خندهها گفته بودم: «افطاری تو خونه ما نون و پنیر و سبزی. اضافهتر هم خبری نیست. آقا نبیلو خودش عاشق نون و پنیر و سبزی بود؛ منم همون رو آماده میکنم!» چه میدانستم که مصطفی حتی اگر نباشد بازهم هوایم را دارد؟ توی ذهنم مشغول برنامهریزی بودم که چه بخرم و چه بپزم که ناغافل دخترم، سعیده، زنگ زد.
روز مهمانی فرا رسید. سفره افطار را پهن کردم. با نان و پنیر و سبزی که خودم تدارک دیده بودم و مخلفات و غذاهایی که یکی دیگر زحمتش را کشیده بود. سفره افطاری میزبان خانمهای بهتزدهای بود که توی زبانشان میچرخید: «شوهرهای ما هم خوب بودن؛ ولی نه این قدر. این دیگه خارقالعادست.»
منبع: کتاب «لبخند مصطفی» به قلم مریم دوستمحمدیان
27215