وقتی دل یک ایل شکست/ روایتی از شهادت هدایتالله حسینیپور
به گزارش یولن از یاسوج؛ سردار سید نصرتالله حسینیپور در خصوص روزهای شهادت برادر رزمندهاش سید هدایتالله حسینیپور چنین آورده است: سواحل هورالعظیم تشویش عجیبی بجانمان ریخته بود. دل خروشان رودخانه نیسان به طغیان آمده بود و درست به وقت همفکری من و خواهرزاده ام حاج ولی علیزاده و شهید سجاد احمدی وچند همرزم دیگر، خبر رسید دشمن قرارگاه تاکتیکی گردانهای تیپ سی وسه المهدی (عج)را به شدت بمباران کرده است.
خوب یادم هست نیمه های شب سوم بهمن ماه شصت ودو و همزمان باعملیات غرور آفرین خیبر بود.هیچ نمیدانستیم سرنوشت فردایمان چیست؟ رود نیسان همه جا را هورت کشیده بود و اکثر چادرها و استحکامات گردانها و واحدهای رزمی پشتیبانی رزمی و پشتیبان خدمات رزمی زیر آب رفته بود و راههای متصل به تیپ المهدی مسدود شده بود.
بی هیچ معطلی و بدون خداحافظی با همرزمانم، سوار بر موتورتریل دویست وپنجاه اطلاعات لشکر نوزده شده و با هرسختی خودم را به بالای دژ و سیل بندهای مرزی خط طلائیه رساندم.
بیش از شش بار، قریب پنج کیلومتر طول مسیر دژ در محور طلائیه را در رفت و برگشتی تکراری بودم ولی هیچ رزمنده ای را برای پرسیدن وضعیت افراد ندیدم.در سینه خاکریز دژ در گودالی که حفر شده بود، رزمنده ای شب زنده دار در آن شب ظلمانی که بیابان غرق سیلاب بود و در آن معرکه وحشتناک با آرامش عجیبی به عبادت مشغول بود.دلم میخواست در عبادتش وقفه ای ایجاد شود تا حال و روز برادر پاسدارم هدایت الله و همرزمانش را جویا شوم باچشمانم به عبادتش بامعبود زُل زده بودم و در ذهنم از او مدام می پرسیدم:
آیا از برادر پاسدارم سیدهدایت الله حسینی پور خبری داری؟
آیا او را میشناسی؟
همرزمانش را دیده ای؟
آیا زنده است؟
شهیدشده؟مجروح است؟سالم است؟مفقود شده؟
انتظارم سرآمد و در آن ظلمات از این رزمنده ی شب زنده دار که غرق در عبادت معبود بود مطلبی حاصل نشد.
آمبولانسی از روی خاکریز به سمت جنوب در حرکت بود، مانند اسپندی بر آتش بودم، سوار بر موتور مثل تیری رها شده از چله کمان بسویش روانه شدم آمبولانس پس از یک مسافت ده کیلومتری سرعتش را کم کرد در حال گردش به راست و خروج از روی خاکریز و عزیمت به سمت خط مقدم جفیر بود.
وقتی با سرعت به راننده رسیدم فریاد زدم: بمان دلاور.
ترمز کرد نوجوانی زیبارو آرام و بسیار مودب سرش را بسمت صدا چرخاند و نگاه مضطرب من پِی نشانی از برادر، تمام وجودم پشت فلزهای سرد آمبولانس روی اسکلت بی روح موتور مانده بود و روحم در تلاتم بود،پرسیدم:به کجا چنین شتابان
گفت: برای انتقال مجروحین به خط مقدم می روم.
از کدام لشکری؟
المهدی عج
کدام گردان؟
بهداری
شما رزمنده ای بنام سیدهدایت الله حسینی پور میشناسی؟
بله
جانم به لب رسیده بود تمام جسمم جسم سختی شده بود و مغزم به حجم عظیم سوالاتی بی جواب چنگ میزد.
اسمت چیه؟
سیدعلی بلادی
کدام بلادی؟
اهل ده بزرگ فرزند سیدابوالحسن
اینجا چکار میکنی؟
جنگه
منو میشناسی؟
خیر
اصلا فراموش کردم دنبال که بودم
ده بزرگ،ده بزرگ،کافی بود میان این جهنم خون وآتش بوی مهلو و میخکهای مادر تا عمق جانم نفوذ کُند، همهمه آشنای انفجاری مهیب از ده بزرگ تا جفیر و اَنارهای زخمی ده بزرگ که بی سبب آغاز همین جنگ دامان خاکش را از خون لکه دار کرده بود.دستم را بسویش دراز کردم
پیاده شو ببینمت
دیر شده باید خودم را به خط برسانم
در آمبولانس را باز کرده کشیدمش بیرون.
در آغوش گرفتمش بوسیدمش انگار هدایت را یافته بودم، انگار مادرم بُغض کرده بود خوب یادم هست بوی دلتنگیهایش با رطوبت بیابان در مشامم پیچید.
شناختی؟
نگاهم کرد خندید و سخت بازوانم را فشرد دوباره نگاهم کرد:
عمو نصرت؟
در آن ظلمات و غرش توپهای جنگی آرام از من جدا شد.وقت رفتن سرش را از پنجره بیرون آورد.
بعد از بمباران لشکرالمهدی عج سیدهدایت الله را با چند نفر از همرزمانش دیدم سالم بودند پیاده به سمت خط مقدم می رفتند.
آخرش فریاد زد: عموجان روحیه دادی درست مثل سیدهدایت الله که وقتی مرا می بیند مرا در آغوش می کشد.
از هم دور شدیم.خیالم از بابت برادرم راحت شد،دور شد دور،دورتر مثل مادرم که نگاهش تا آخرین رد آمبولانس در ته ذهنم دور میشد،هدایت برایم یک استثنا بود.
به خاکریز برگشتم حس کنجکاوی امانم را بریده بود.وقتی به گودال محل عبادت آن رزمنده رسیدم باهم همکلام شدیم معلم بود مجاهدی نام آشنا، ستار هدایتخواه، اجازه داد کنارش نماز صبح خواندم و بعد از خداحافظی به همرزمانم پیوستم در ادامه عملیات خیبر سجاد احمدی همرزم دلیرم شهید شد و خواهرزاده ام حاج ولی علیزاده بدلیل موج گرفتگی وجراحت جسمی و روحی به شدت آسیب دید.
شهید سید هدایت الله در کنار پدر رزمندهاش سید سلیمان
چهار سال گذشت.همیشه رشادت و جسارت سیدهدایت الله دل یک ایل را به وقت عملیات به تشویش می انداخت.
خبر عملیات تیپ چهل و هشت فتح در منطقه شمال غرب (کردستان عراق)منتشرشده بود.حال و هوای گچساران در چهارمین روز آبان ماه شصت وشش به گونه ای دیگر ورق خورد.طلوع چهارمین روز آبان ماه به ساعت نُه صبح که رسید صدای بی وقفه ی تلفنهای سپاه پاسداران شهرستان گچساران کلافه ام کرد.
هرکس پدر، برادر وشوهری در عملیات داشت و یانزدیکانش در تیپ چهل و هشت فتح بود برای پرسیدن وضعیت سلامتی فرد مورد نظرش تماس میگرفت.
وارد محوطه سپاه که شدم سکوت عجیبی بین همکارانم برقرار بود حتی نگاهشان را از من می دزدیدند آنقدر میان این تماسها و نگاههای متفاوتشان دست و پا زدم که به خودم جرات دادم بطرف دفتر حاج رمضان پیروز بروم.
حمدالله مرزبان، ایرج لطیفی،کیامرث راهی، علی همت فتحی، هومان مرادی شیخی، نمازی، دیبایی ، زمانی و دیگر همرزمان اخبار جبهه را از من مخفی می کردند.
دل توی دلم نبود. با خودم و همرزمانم که سکوت را برهمکلامی ترجیح دادند در ذهنم واگویه میکردم:
حاج رمضان از جبهه چه خبر؟
حمدالله از بچه هاچه خبر؟
کیامرث حرفی بزن کیا شهید شدند؟
علی جان کسی مجروح یا مفقود شده؟
هومان لااقل تو چیزی بگو کسی اسیر شده؟
تمام کلماتم از دهان بیرون نیامده از چشمانم هویدا بود ودستانم با تک تک آنهاحرف میزدند.هیچ کس جرات نزدیک شدن به مرا نداشت.
خانواده حسینیپور شامل پدر و برادران در 8 سال دفاع مقدس
چند بار تصمیم گرفتم به اتاق حاج پیروز مراجعه کنم و دل به دریا بزنم و بگویم حاجی جان مادرت اگر از برادرم خبری رسیده به من هم بگو طاقتش را دارم.
بُغضم را فرو خوردم بین رفتن ونرفتن توی ذهنم باکلمات کلنجار میرفتم که بگویم:
میدونی حاجی از روزی که سیدهدایت لباس سبز پاسداری بر تن کرد چندصباحی نگذشته بودکه معاون اطلاعات و عملیات تیپ شد، با آن جرات و جسارتش همه خانواده ته دلشان خالی شده بود و بعد از هر عملیات منتظر خبری بودند.
پاهایم هزار کیلو شده بودند آنقدر سنگین که توان رفتن به اتاق حاج رمضان پیروز را نداشتم.اکثر همکاران در آنجا بودند و هیچکس بسراغم نمی آمد کم کم دلم گواهی میداد که باید برای برادرم اتفاقی افتاده باشدصدای ننه خانی توی سَرَم پیچید با آن لحن زیبایش هر بار قربان صدقه چشمان زمردی برادرم میرفت: رو شیر زردُم رو تِیَ سوزوم.
صدای پدرم که استوار بود به استواری ما برادرها و سیدهدایت الله غیرت خانواده و اُسوه اخلاق و محبوب دلها بود و پدر که چهره اش زودتر از چشمانم روی تک تک صورت همکارانم هویدا بود.
صبرم به سرآمد طاقتم تمام شد حوصله ام از بیخبری از این همه صدا در مغزم و از تکرار چهره ی پدر و قربان صدقه های ننه خانی سر رفت.به خودم آمدم از درون فریاد زدم: سید نصرت خودت را باخته ای؟ این چه وضعی است؟ تو داغدار همرزمان زیادی هستی،الان وقت ماتم نیست، بیدار شو، بیدار شو سید، صبوری کن صبور باش برای پدر مادر، خواهران و برادران جوانت کوه باش مرد، باید به حاج پیروز بگویی آماده شنیدن هر خبری هستی باید بگویی که بین هدایت و بقیه دلاور مردان میهن هیچ فرقی نیست.
با آن پاهای سنگین و زانوانی که توان رفتن نداشت بین زمین وآسمان بودم چشمان هدایت مقابلم می درخشید و خنده های ننه خانی: روودَل عزیزوم شاد اومدین شاد اومدین.
همهمه ای در اتاق حاج پیروز بود، یکی آه می کشید یکی ناله میکرد یکی گریه سرمیداد یکی میگفت آروم باشید بالاخره که میفهمه و آخر سر نفر آخر گفت بهتره زودتر بهش بگین که خانواده شو خبردار کنه.
در نیمه باز را با قدرتی عجیب بازکردم به سمت میز حاج رمضان رفتم سلام کردم رو به همرزمانم پرسیدم: سلام بچه ها،اتفاقی افتاده؟
جمله ام تمام نشده بود دل بچه ها از بُغض صبحگاهی ترکید گفتم: یکی حرف بزنه بگه چه خبر شده؟ اگر برادرم شهید شده فدای علی اکبر حسین، فدای جده اش زهرا س، فدای خمینی بت شکن فداتون بشم چی شده چرا گریه میکنید؟ چرا گریه میکنید؟ چرا از من پنهان میکنید چرا از من رو برمی گردانید؟ ممنونم که در فراق برادرم با من همدردی میکنید، من با خبر عملیات تیپ چهل وهشت فتح دلم آشوب بود ولوله و غوغا درونم را پر از تشویش کرد اما خودم را آماده کردم هر آن خبر شهادت عزیزترینم را دریافت کنم پس چیزی را از من پنهان نکنید.
بعد از آرام شدن همرزمانم، راز آسمانی شدن هدایت محبوبم برملا شد.کلماتشان خنجری بود که قلبم را ریش کرد و نگاهم را بارانی، با تاکید من قرار بر این شد فعلا خبر شهادت به جایی منعکس نشود تا من زمینه را بسنجم و خانواده را آماده کنم و این بود تصمیم گرفتم سری به منزل پدرم بزنم وببینم آنها در چه حالی هستند.
حاج پیروز بیقرار برای دریافت اخباری دقیقتر با کردستان عراق در تماس بود میخواست از تاریخ دقیق آوردن پیکر شهدا باخبر شود.
زمان در ذهنم ایستاده بود تنها به خانواده ام فکر میکردم به پدرمان که سید هدایت برایش حال یوسف را برای یعقوب داشت و میان عمق غمی که مراغرق خود کرده بود بیاد کارت دعوت عروسی سید عمران بلادی افتادم چه سالهایی با شهادت یا فوت عزیزی هیزم دیگهای عروسی سیدعمران برای دیگهای عزا گُر میگرفت.
میان غم و درد درونم از دژبانی اعلام کردند سید نصرت ملاقاتی دارد.با پاهایی کم توان و دلی لرزان خودم را به دژبانی رساندم.
یا سیدالشهدا، بیچاره شدم، خدایا بمن توان دیدار بده. مینی بوس عمو حسین مقابل ورودی سپاه بود در میان جمعیتی که بیقرار اطراف پاگرد مینی بوس این پا و آن پا میکردند پدر را دیدم، صدسال پیرتر شده بود و با زانوانی سست رنگ به رخسار نداشت، سکوت غریب حاکم بین من و چشمانی که مرا زیر تیر نگاه سنگینشان رصد می کردند سخت کُشَنده بود،گونه های سیدقدرت گُر گرفته بود و عقیق چشمانش پُر از سوال بود.
عموهایم مرحوم سیدغلامحسین، سیدخلیل، سیدمنان و دیگران با گونه هایی خیس منتظرم بودند، با اینکه زمین زیر پایم نعره می کشید با صبری عجیب با همه روبوسی کردم و دست دادم، انگشتان سردمان سخت در هم گره میخورد پرسیدم:
خِیر باشد،چه خبر شده،اینجا چکار میکنید؟
همه پیاده شدند هر کس سوالی می پرسید.
گوشهایم پُر بود از اسم پدر و تکرار این جمله: سید سلیمان، قربانیت قبول، فرزند دلبندت پر کشید.
پدر اما در جهانی دیگر بود، نای پیاده شدن نداشت، گوئی راز دلم را از قعر چشمانم می خواند،نمی دانم، شاید فرشته مرگ، خبرشهادت هدایتش را رسانده بود، خب، پدر است دیگر، حتما به دلش بَرات شده بود. اصلا حکمت عجیبی برای نامگذاری تک تک ما برادرها داشت قدرت الله، نصرت الله، هدایت الله، شجاع، مثلا همین برادرم سید قدرت الله تاچشمانم به چشمانش گره میخورد قدرت عجیبی میگرفتم صلابت نگاه و جسارت کلماتش در تمام زندگی بی مثال بود، یا نام هدایت که حالا ستاره و سراج هدایتمان به جاودانگی بود.
عمویم سید منان دستم راگرفت وبه گوشه ای برد، لرزش دستانش را با سلول به سلول انگشتانم حس کردم.
سید نصرت تو را به خدا سوگند، اگر خبری هست بمن بگو
هیچ خبری نیست خیالت راحت عمو، همین امروز با برادرم صحبت کردم.
با هم برگشتیم. همه با حالتی زار منتظر عکس العمل من و سیدمنان بودند رو به فامیل گفتم: هیچ خبری نیست برادرم سالم است ،مگر نه این است که هر رزمنده به عشق شهادت عازم میدان جنگ است. مطمئن باشید اگر خبری باشد اول من می فهمم.
دایی سیدکمال ومشهدی نگهدار تاکید کردند باید به حرف سید نصرت اعتماد کنیم.
اصرار کردم شمارابه خدا زودتر برگردید تا همه فامیل دلواپس نشدند.
همه تک تک سوار شدند دست سیدقدرت را گرفتم برگشت نگاهم کرد نگاهش برق عجیبی داشت همیشه سیدقدرت زودتر از آنکه حرفی بزنم آن حرف را میفهمید یا درک میکرد و در تمام روزگار رفته برمن،حکم یک کوه برای خانواده بود.
برادر، خبر شهادت سید هدایت درسته، فقط به خاطر خدا کاری کن کسی متوجه نشود هرچه سریعتر برگردید.
سرمای دستانش را حس کردم رنگ رخسارش به سفیدی گرایید لبهایش میلرزید گفتم:
برادر،سنگ صبور پدر و فامیل باش، برگردید عروسی سید عمران را قبل از رسیدن پیکر شهید برگزار کنید خودت خوب میدانی عموزاده چندبار هیزم عروسی آورد و هر بار کارش گره خورد، خدا را خوش نمی آید بعد از چند سال بخاطر فوت بستگان بازهم به سالی دیگر گره بخورد.
اشک از گونه هایش سرازیر شد شانه هایش آوار بازوانم شد و من که آوار سینه سِتَبرش شدم.آرامش کردم، سید قدرت قول داد وقت برگشتن تلاش کند عروسی سیدعمران برزمین نماند و من هم عهد بستم جلوی انعکاس خبر شهادت عزیزمان را بگیرم و بگوییم مجروح شده است.
ننه خانی لحظه ای از ذهنم دور نمیشد، تجسم ظرف بزرگ حنا و گلبرگهایی که در گوشه چارقد برای سید عمران می آورد و کِل زدنهای یک آبادی با تصویر چهره خراشیده و دستمالهای سبز وسیاه به دستش در سوگ هدایت دیوانه ام میکرد.
آنطور که خواستیم نشد.گوئی زمین و زمان به حلقوم پدر و ماچنگ میزد و میگفتند خبری در راه است.پدر زُل زده بود به تصاویر شهدای منقوش بر دیوار سپاه،گویی دنبال جای خالی عکس هدایتش میگشت.حاج بهمن با قرائت صلوات به پدرم و بقیه روحیه می داد.
عمویم سید حسین،با چهره ای درهم، مکدر وغمگین فرمان مینی بوس را چرخاند وبطرف باشت حرکت کردند می دیدم از آیینه ی بغل مرا زیر نظر دارد، باخشمی که در نگاهش بود قالب تهی کردم خودم را به داخل حیاط سپاه انداختم و سخت گریستم خطاب به حاج پیروز گفتم: حاجی پدرم را فریب دادم، عموهایم را امیدوار کردم، میدانم الان باشت قیامت است میدانم ده بزرگ ماتم گرفته،دستور بده پیکر شهید را چند روز نیاورند،بگذار هدایت چند روز کنار همرزمانش باشد،کار خیری در دست داریم.نگذار باز هم روی زمین بماند.
حاج پیروز با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید گفت: مومن خدا،من خبر را نتوانستم از شما پنهان کنم چطور میتوانم یک ایل را کنترل کنم؟
خبر شهادت برادرم هنوز تایید نشده بود که سیل جمعیت فامیل و آشنابه منزل پدرم سرازیر شد.زنهای فامیل چادرهایشان را دور گردن گره زدند و کل زنان بر سینه هایشان مشت می کوبیدند.
در و دیوار و درختان حیاط خانه عزا گرفته بودند ننه خانی نیمه جان با دهانی خشک و چهره ای خراشیده بر زانوی زنان فامیل گاهی ناله میزد گاهی از هوش می رفت بی رمق و باصدایی سوزناک هدایتش را صدا میزد: «رو رو جوان قد بلندُم، رو تِیَ کالُم، رو قد شِلالُم، صبر کن نرو، آرزودارِ دیدن تِیَ سُزِتُ زُلفِ ذرتی رودُمُم رو» و دوباره از هوش میرفت.
به گزارش فارس: شهید سید هدایتالله حسینیپور در سال 1348 در روستای ده بزرگ باشت در دامان پدر و مادری متقی چشم به جهان گشود به موجب محیط معنوی زندگی فردی صالح و نیکو تربیت شد.
از خصوصیات اخلاقی برجسته ای همچون انجام صله رحم و شجاعت برخوردار بود تحصیلات خود را تا مدرک فوق دیپلم ادامه داد و همزمان با تحصیلاتش در مجامع مذهبی مدرسه و دانشگاه فعالیت داشت با آغاز جنگ به تیپ 48 ملحق شده و در واحد اطلاعات عملیات مشغول خدمت گردید آن عزیز در عملیات آزاد سازی ماووت در حالی که فرمانده گروهان بود به خیل شهیدان اسلام پیوست.
انتهای پیام/