چرا نام یک «مجاهد خلق» روی دانشگاه شریف ماند؟ / رفیقی که جسدش را به آتش کشیدند
چرا نام یک «مجاهد خلق» روی دانشگاه شریف ماند؟ / رفیقی که جسدش را به آتش کشیدند
به گزارش خبرگزاری یولن، از معدود دانشگاههای کشور که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی اسمش به نام یکی از فارغالتحصیلان معروف و نخبهاش تغییر کرد دانشگاه «صینعتی آریامهر» بود. نام این دانشگاه در جمهوری اسلامی به نام دانشجوی شهیدش سید مجید شریف واقفی «صنعتی شریف» تغییر کرد.روز ۱۰ آبان، پنجاه و نهمین سالروز تاسیس دانشگاه صنعتی شریف یا همان دانشگاه صنعتی آریامهر در سال ۱۳۴۴ است. پایگاه اینترنتی «انجمن نجات» (تلاش برای رهایی از مجاهدین خلق) به همین مناسبت دربارهی تاریخچهی تاسیس دانشگاه صنعتی شریف و نیز زندگی مجید شریفواقفی از عضویت در سازمان مجاهدین خلق تا قتل او توسط این سازمان مطلبی را روی خروجی خود قرار داده است. در ادامه بخشهایی از این مطلب را که به زندگی مجید شریفواقفی میپردازد، میخوانیم:
در پی اختلافها و تصفیهحسابهای داخلی سازمان مجاهدین خلق «رحمان افراخته» با اسم سازمانی «وحید افراخته» در تاریخ ۱۵ اردیبهشت ۱۳۵۴، سید مجید شریف واقفی مسئول شاخه اسلامی این سازمان را با همکاری دوستانش در سازمان به طرز فجیعی به قتل رساند و برای پاک کردن آثار جنایتش، پیکر سید مجید را به حاشیهی تهران برد و همراه با پسماندها و زبالهها آتش زد.
این جنایت شرمآور از یاد نیروهای انقلاب و دانشجویان این دانشگاه نرفت. مسئولان وقت دانشگاهی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برای حفظ یاد و خاطره سید مجید شریف واقفی نام دانشگاه آریامهر را که سید مجید سالها در آن درس خوانده و فارغالتحصیل شده بود در قالب یک نظرسنجی به «دانشگاه صنعتی شریف» تغییر دادند.
مقامات شهری نیز نام چند خیابان در شهرهای اصفهان، سمنان و نطنز محل تولد و سکونت خانوادگی او را «سید مجید شریف واقفی» گذاشتند.
این پرسش در ذهن است که با وجودی که سید مجید عضو رسمی سازمانی بود که تا این لحظه بیش از ۱۷۰۰۰ نفر از مقامات لشکری و کشوری و مردم عامی کشورمان را در داخل و خارج از ایران و حتی پشت جبهههای دوران ۸ ساله دفاع مقدس به شهادت رسانده است، چرا دانشگاه صنعتی آریامهر به اسم او نامگذاری شد؟
[…]
سید مجید؟
حاصل ازدواج سید حبیبالله و سیده بتول در مهر ۱۳۲۷ در نطنز متولد شد و نامش را مجید گذاشتند. مجید چهارمین فرزند خانواده بود.
سید حبیبالله کارمند اداره فرهنگ و هنر نطنز بود که ۱۲ روز بعد از به دنیا آمدن مجید به اصفهان منتقل شد و در هنرستان هنرهای زیبای اصفهان در حرفهی زریبافی مشغول به کار شد.
سید مجید قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن زبان فارسی و خواندن قرآن را از مادرش در خانه آموخت. تیزهوشی مجید باعث شد او مدرسه را از کلاس دوم ابتدایی آغاز کرد.
زمان ثبتنام مجید در مدرسه، پدرش از مدیر و ناظم دبستان «پرورش» دعوت کرد تا برای استعدادیابی پسرش به منزل او بروند. آنان هم قبول کردند و بعد از انجام تستهای مختلف، سید مجید را از نظر نوشتن فارسی و روخوانی قرآن امتحان کردند و با توجه به قوانین مدرسه، مجوز درس خواندن سید مجید از کلاس دوم را صادر کردند.
سید مجید دورهی دوم مدرسه را در دبیرستان «صائب» اصفهان خواند و با معدل ۱۹.۹۷ در رشته ریاضی «دیپلم» گرفت. او همواره جزو شاگردان ممتاز مدرسه بود و در پایان تحصیلات در مسابقات معلومات عمومی کشور شرکت کرد و سوم شد.
پدر و مادر سید مجید خانوادهای بودند که با برگزاری جلسات قرآنی در منزل، دوستان پسرشان را به این جلسات دعوت میکردند. مجید در دورهی دبیرستان در فعالیتهای دینی و انجمن اسلامی مدرسه فعال بود و در کنار خواندن قرآن بر خواندن دعاهای مفاتیحالجنان مسلط بود همچنین به دلیل صدای زیبا، اذان هم میگفت.
او علاوه بر فعالیت در انجمن اسلامی، در کتابخانهی دبیرستان صائب هم کار میکرد و به دانشآموزان کتاب قرض میداد. همین مسئله موجب مطالعهی کتابهای غیردرسی و آشنایی بیشتر سید مجید با امور سیاسی روز شد.
سید مجید در سال ۱۳۴۵ در آزمون سه دانشکدهی فنی دانشگاه تهران، دانشگاه صنعتی آریامهر و دانشکدهی نفت دانشگاه آبادان شرکت کرد و در هر سه دانشگاه، رتبه اول و دوم را به دست آورد.
تمایل او به درس خواندن در دانشکدهی نفت آبادان به عنوان دانشآموز رتبه یک بود اما به دلیل رد شدن در مصاحبهی شفاهی از رفتن به این دانشگاه باز ماند.
مجید با رد شدن در آزمون شفاهی دانشکدهی نفت دانشگاه آبادان به دانشگاه صنعتی آریامهر رفت و بعد از چهار سال درس خواندن و کسب نمرات بالا در تیر ۱۳۴۹ در رشته مهندسی برق از این دانشگاه فارغالتحصیل شد.
او در دوره دانشجویی به دلیل ممتاز بودن مورد تقدیر اسدالله علم نخستوزیر و وزیر دربار پهلوی و محمد باهری معاون وزارت دربار قرار گرفت.
مجید سیاسی
سید مجید بعد از پذیرفته شدن در دانشگاه صنعتی آریامهر بر حجم فعالیتهای سیاسی و مذهبیاش افزود. سید مجید از شخصیتهای برجستهی سیاسی و دانشگاهی از جمله دکتر علی شریعتی برای افتتاح کتابخانهی دانشگاه تهران دعوت کرد و در تأسیس فروشگاه تعاونی دانشگاه، برگزاری گردشهای ورزشی، علمی – دانشجویی و برپایی جلسات مباحثه و ارشاد دانشجویان نقش موثری داشت.
فرار از خدمت نظام
او در تیر ۱۳۴۹ در رشتهی مهندسی برق فارغالتحصیل شد و به خدمت سربازی رفت. بعد از انجام دورهی آموزشی و گذشت چند ماه از آغاز خدمت در سال ۱۳۵۰ به ادارهی برق منطقهی فارابی تهران منتقل شد اما او به دلیل شرایطی که در این اداره برایش به وجود آمد از ادامهی خدمت فرار کرد چون به عنوان نیروی سازمان مجاهدین خلق در ساواک دارای پرونده فعال بود.
ماجرا از این قرار بود که سید مجید بعد از ورود به دانشگاه تهران و تاسیس انجمن اسلامی این دانشگاه به جمع دانشجویان عضو سازمان مجاهدین خلق پیوست تا بتواند راحتتر علیه رژیم شاه مبارزه کند. این پیوستن البته با ارتقا در سلسلهمراتب سازمانی همراه شد.
سید مجید مدتی بعد خود به یکی از سمپادها و رهبران میانی سازمان مجاهدین خلق تبدیل شد. او همچنین در اعتصاب کارکنان شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه نقش اصلی داشت. همچنین در اعتراضات عمومی علیه شرکت هواپیمایی اسراییلی ال عال در سال ۱۳۴۸ شرکت داشت و موجب باز شدن پای دانشگاه صنعتی آریامهر و سایر دانشجویانش به این غائله شد و صد البته این اتفاق موجب ناخرسندی موسسان حکومتی دانشگاه شد و رفتهرفته موجب توجه و حساسیت سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) شد.
فرار از بیخ گوش ساواک
چند ماه از شروع کار سید مجید در ادارهی برق فارابی نگذشته بود که یکی از خانههای تیمی سازمان مجاهدین خلق توسط ماموران ساواک شناسایی شد. این اتفاق موجب لو رفتن نام سید مجید و جستوجوی شدید ماموران ساواک شد. البته ساواک هیچ عکسی از چهرهی او نداشت و عملا چهرهی او را نمیشناخت.
مدتی همهچیز آرام بود تا اینکه ماموران ساواک از محل کار سید مجید در ادارهی برق خیابان فارابی مطلع شدند. از خوششانسی سید مجید رئیس ادارهی برق مرخصی بود و سید مجید به جای رئیس در اتاق او نشسته بود. ماموران ساواک بعد از ورود به اداره به اتاق رئیس هدایت شدند و به دلیل نداشتن تصویر سید مجید، او را نشناختند و با او به تصور اینکه با رئیس اداره صحبت میکنند، طرح مسئله کردند و خواستار بازداشت سید مجید شدند.
با رفتن ماموران از ادارهی برق فارابی، سید مجید بهسرعت از محل کارش خارج شد و برای نجات جان دوستانش در دانشگاه به آنجا رفت چراکه احتمال داد اسامی آنها نیز افشا شده باشد.
ازدواج
سید مجید در اوایل دههی ۱۳۵۰ با لیلا زمردیان دختر عباسعلی و نرگس و خواهر کوچکتر یکی از دوستان مارکسیستش که در دانشگاه با او آشنا شده بود و یک سال از خودش کوچکتر بود، ازدواج کرد.
به گفتهی سیده مریم و سید مرتضی شریفواقفی خواهر و برادر سید مجید، آنها بیاطلاع از ازدواج برادرشان و عضویت همسرش در سازمان مجاهدین خلق بودند.
خواهرش گفت: «ما دربارهی ازدواج مجید خبر نداشیم اما یک نفر از سازمان به ما گفت گوش به شایعات ندهید.»
سید مرتضی هم گفت: «ما در این باره نتوانستیم اطلاعات دقیقی به دست بیاوریم، اما شاید آنهایی که در تشکیلات آن زمان فعالیت میکردند و جزو رهبران آن تشکیلات بودند، اطلاع دقیقتری داشتند .اگر ازدواجی بود به صورت تیمی و تشکیلاتی بود.»
حساسیت ساواک
سازمان مجاهدین خلق در تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۴۴ به رهبری محمد حنیفنژاد، سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان با هدف مبارزه با رژیم پهلوی شرکت گرفت.
بنیانگذاران این سازمان بعد از ۶ سال تدوین دیدگاه اسلام مترقی، تربیت کادرهای مختلف و مدون کردن استراتژی خود برای سرنگونی سلطنت، به این نتیجه رسیدند دوران کارهای رفرمیستی گذشته و تنها راه مبارزه، اقدام مسلحانه است.
حساسیت ساواک به سران سازمان مجاهدین خلق پس از بمبگذاری اعضای سازمان در کارخانهی صنایع الکترونیکی تهران و ربودن یک فروند هواپیمای ایرانایر بهشدت افزایش یافت.
در شهریور ۱۳۵۰ و در آستانهی برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی با یورش گستردهی گروههای ضربت ساواک بیش از ۹۰ درصد اعضاء و ۱۰۰ درصد مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران دستگیر شدند. به این ترتیب هستهی اولیهی سازمان و بسیاری از کادرهای اصلی آن دستگیر و اعدام شدند.
بعد از آن مدیریت سازمان در اختیار سید مجید شریفواقفی رهبر جناح مذهبی، محمدتقی شهرام رهبر جناح سیاسی و بهرام آرام رهبر جناح نظامی قرار گرفت.
نقشه حذف
بر اساس اعترافات وحید افراخته در دادگاه، لیلا زمردیان قبل از شهریور ۱۳۵۰ از طریق پوران بازرگان و زری عاملی با مجاهدین تماس برقرار کرد. او مدتی مسلح به تفنگ با کالیبر ۶.۳۵ بود اما بعدا اسلحهاش توسط سازمان گرفته شد.
مشروح اعترافات وحید افراخته به این شرح است: «مخفی شدن او زمانی بود که رضا رضایی مخفی شده بود و در منزل منیره اشرفزاده سکونت داشت و بیرون نمیآمد.
رضا به بهرامِ آرام گفته بود که احتیاج به زن دارد و آرام، لیلا زمردیان را به همین منظور به این منزل آورده و او را مخفی کرده بود. او رضا را پذیرفت و به اصطلاح زن او شد.
لیلا که فردی است مغرور و جاهطلب، با استفاده از حربههای زنانه در این مدت اطلاعات زیادی نسبت به مسائل گروهی و تشکیلاتی به دست آورد. ماموریت نوشتن اطلاعات و عکسبرداری از آنها به وسیلهی مینوکس به او سپرده شد. پس از مدتی به همراه شریفواقفی به کارگری فرستاده شد و شریفواقفی که شروع به جمعآوری افراد مذهبی به طور پنهانی کرده بود، این مسئله را با لیلا زمردیان در میان گذاشت.
لیلا وحشت کرده بود و با نوشتن نامهای جریان را به اطلاع گروه رساند سپس به گروه پیوست و تحت مسئولیت دختری به نام N قرار گرفت و N تحت مسئولیت شهرام قرار داشت. البته معلوم نیست لیلا این دختر را به چه نام میشناسد ولی بهشدت از او ناراضی بود و میگفت: «من نمیخواهم تحت مسؤولیت تو باشم.»
لیلا زمردیان در پایان توسط مامورین عملیاتی کمیته مشترک ضدخرابکاری که به منظور شناسایی و دستگیری اعضای گروههای تروریستی مشغول به کار بودند، کشته شد.
مامورانِ خیابان ری به هنگام گشت در حوالی میدان شاه به یک زن چادری جوان ظنین شده و چون قصد تعیین هویت او را داشتند، وی با استفاده از ازدحام جمعیت و ترافیک سنگین فرار کرد و به اخطارهای ماموران توجهی نکرد و علاوه بر آن تظاهر به داشتن اسلحه کرد.
او در کوچهی شترداران از ناحیهی لگن خاصره و پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و چون از فرار ناامید شده بود با جویدن قرص سمی سیانور خودکشی کرد و در راه رسیدن به بیمارستان فوت کرد.
در بازرسی بدنی از او یک قطعه کارت شرکت «لرد الکترونیک» با مشخصات صدیقه خلقی، ملحق به عکس لیلا زمردیان، یک یادداشت حاوی تعدای قرار ملاقات گروهی، یک نشانی منزل، یک عدد قرص سمی، مبلغ ۲۶ هزار و ۹۰۰ ریال وجه نقد، سه حلقه انگشتری، یک رشته گردنبند و یک عدد ساعت اراتور زنانه مستعمل متعلق به گروه، نزد او بود.»
همسر جاسوس
مرکزیت سازمان مجاهدین خلق در اسفند ۱۳۵۳ از طریق لیلا (صدیقه) زمردیان که رابط سید مجید با سازمان بود، متوجه شد که او که به دلیل مخالفت با تغییر ایدئولوژی از سازمان تصفیه شده بود، مسلح است. لیلا در متنی مکتوب اعتراف کرد که از آذر ۱۳۵۳ در جریان مسلح بودن شوهرش بود اما به سازمان گزارش نداده بود.
مرتضی صمدیه لباف از دیگر اعضای بریده از سازمان یکی دو بار به وحید افراخته گفته بود که دیگر به دلایل اعتقادی نمیخواهد با سازمان کار کند. این مسئله نیز شائبهی ارتباط منظم مخالفان را برای هسته مرکزی سازمان تقویت کرد و بنابراین تصمیم به مذاکره اولیه با مخالفان گرفتند.
در چند تماس که در فروردین ۱۳۵۴ بین وحید افراخته، به نمایندگی از سازمان با سید مجید و مرتضی گرفته شد، آنان صریحا گفتند که «دیگر نمیخواهند با سازمان کار کنند و تصمیم به جدایی دارند.» سازمان نیز توصیه کرد: «شریفواقفی، صمدیه لباف و سعید شاهسوندی تصفیهی فیزیکی کنند» بعد از عملیات ترور نیز با سیفالله کاظمیان، سمپات صمدیه و انباردار آنان تماس گرفته شود که «انبارک» را تخلیه کنند و تحویل دهند.
قتل هولناک
طبق قراری که از طریق لیلا زمردیان به شریفواقفی ابلاغ شد، وحید افراخته و او در ساعت چهار بعدازظهر روز ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۴ در سهراه بوذرجمهری نو (۱۵ خرداد شرقی)، باید یکدیگر را میدیدند. قبلا محسن سید خاموشی و حسین سیاهکلاه در یکی از کوچههای خیابان ادیبالممالک مستقر شده بودند و در انتظار ورود شریفواقفی بودند. قرار بود علامت آن را منیژه اشرفزاده کرمانی بدهد. طبق برنامه، لیلا بیآنکه از جریان ترور مطلع باشد، سید مجید را تا محل ملاقاتش با وحید همراهی کرد و جدا شد.
قرار بود در این ملاقات آخرین حرفها زده شود و وحید به لحاظ تاکتیکی برای انحراف اذهان، موافقت سازمان را به سید مجید شریفواقفی اعلام کند.
محسن سیدخاموشی، از عوامل اصلی ترور شریفواقفی، در دادگاه اعترافات وحشتناکی کرد. او در حضور والدین سید مجید در دادگاه محاکمه که پوشش تلویزیونی هم داده شده بود، گفت: «در محل قرار، علی و بعد حیدر و حسن هم آمدند. ماشین قهوهای را هم با خود آورده بودند… وسایل ضروری از جمله کلرات، بنزین، برزنت، ابر، نایلون، هرکدام یک دست لباس اضافی برای خود آورده بودیم، میخ پنجری و لُنگ را داخل ماشین گذاشتم و صندوق عقب را مرتب کردیم. اول یک ورقه نایلون زیر انداختیم. بعد برزنت را روی آن کشیدیم، بعدا ابر را روی برزنت کشیدیم. حدود سه کیلو کلرات در بستههای یک کیلویی در داخل ماشین گذاشتیم. یک پیت هم خریدیم و آن را پر از آب کرده داخل ماشین گذاشتیم. طرح بدین شکل بود که روبهروی کوچه ادیبالممالک یک همشیره بایستد، بعد وقتی سید مجید شریفواقفی وارد کوچه شد، همشیره برود و عباس وارد کوچه شود و سید مجید را بکشد، بعد جسد را دو نفری (عباس و حیدر) با هم حمل کنند، در صندوق عقب بگذارند و بعد سوار شده بروند.
حیدر سر قرار سید مجید شریفواقفی رفت. من و عباس هم ماشین قهوهای را به کوچهای برده نمرهها را باز کرده و نمرههای جعلی را پشت شیشههای آن گذاشتیم و به محل عمل رفتیم؛ ماشین را دم کوچه باریک گذاشتیم و ایستادیم.
چند لحظه بعد، علی با ناراحتی آمد و گفت: «همشیره سر قرار خود نیامده چه کار کنیم؟» عباس هم گفت: «مهم نیست؛ من طوری میایستم که نیمی از کوچه را ببینم.»
ما ایستاده بودیم که دیدیم همشیره با چادر آمد و روبهروی کوچه ایستاد. حدود یک ربع گذشت که همشیره رفت. عباس از من خداحافظی کرد و داخل کوچه شد. لحظهای بعد صدای شلیک گلوله بلند شد. من لنگ را برداشته و داخل کوچه شدم که دیدم سید مجید شریفواقفی با صورت روی زمین افتاده. لنگ را روی صورت او گذاشتم و برگشتم؛ ماشین را روشن کرده دستمالی تر کردم. وقتی عباس و حیدر جسد را داخل ماشین گذاشتند، من خونهای روی سپر را پاک کردم و با هم سوار شدیم و رفتیم.
عباس از جلو یک تیر به صورت او شلیک کرد و حیدر هم یک تیر به پشت سرش شلیک کرد بعد دو نفری جسد را داخل ماشین آوردند. چند زن از دیدن صحنه داد و فریاد کردند که حیدر سر آنها داد کشید: «ما پلیسیم، دور شوید. کسی که کشته شد خرابکار بود.»
از طریق کوچه آبمنگل و شهباز رفته و از آنجا به خیابان عارف، نزدیک میدان خراسان رفتیم. حیدر پیاده شد و من و عباس وارد جادهی مسگرآباد شدیم. همان موقع که سید مجید شریفواقفی روی زمین افتاده بود، اسلحهاش را از کمرش برمیدارند، همان اسلحهای که از انبار تخلیه کردند ولی نارنجکش را برنمیدارند و نارنجک از کمرش میافتد و عباس و حیدر نفهمیده بودند درنتیجه نارنجک در کوچه ماند. من و عباس در جادهی مسگرآباد، همانجایی که وحید افراخته علامت داده بود، رفتیم ولی جایی برای سوزاندن جسد نبود زیرا همان لحظهای که ماشین را پارک کردیم، یک گله گوسفند و چند مرد نزدیک ما شدند.
در هر صورت ما از منطقه دور شدیم و در امتداد جاده قدیم پیش رفتیم. بالاخره جایی یافتیم در ۱۸کیلومتری جادهی مسگرآباد که چالههای زیادی داشت. بعد از مدتی معطلی، بالاخره جسد را از ماشین پایین انداختیم و کلرات را روی جسد ریختیم، مخصوصا روی صورتش، بعد بنزین ریختیم، بعد دستهای خود را و ماشین را تمیز کردیم؛ بعد مقداری هم بنزین روی دست و پای عباس ریخته شد.
در همان حال فندک را زد. از جسد شعله طولانی بلند شد و از دست و پای عباس هم شعله بلند شد مقداری عقب رفته، من روی او پریدم و او را زمین زده و شعله را خفه کردم. وقتی بلند شدیم، متوجه شدیم که شعله به درِ صندلی عقب ماشین گرفته بهسرعت داخل ماشین پریده و ماشین را از شعلهها دور کردم.
در گودالی جسد را انداخته و کلرات و بنزین روی آن ریختیم. جیبهای آن را تخلیه کردیم، ۲۰ عدد قرص سیانور داشت و مقداری نوشته که آیهی قرآن در آن بود و حدود ۴۰۰ تومان پول.»
۲۵۹
مجله خبری یولن