طنز در جبهه| این ۲ درصد را میدادی شهید میشدی!/حاجی پاسدار را زد، خدا به داد برسد
طنز در جبهه| این ۲ درصد را میدادی شهید میشدی!/حاجی پاسدار را زد، خدا به داد برسد
به گزارش گروه حماسه و مقاومت یولن، بسیاری از رزمندگان شوخ طبع ما در خط مقدم و حتی در اردوگاههای دشمن با طنازیهای خود سبب تقویت روحیه همقطارانشان میشدند. چرا که چاشنی طنز همان قدر در تقویت روحیه رزمندگان تأثیرگذار بود که چاشنی مهمات برای ویران کردن مواضع دشمن. به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۱ بخشی از آن روحیات طنز رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس را برای شما بیان میکنیم.
حاجی پاسدار را زد، خدا به داد ما برسد
محمد امیری جانباز دفاع مقدس شلوغی آشپزخانه لشکر قمر بنیهاشم را این گونه توصیف کرده است:
پدرم مسؤول توزیع غذا در انرژی اتمی، مقر لشکر قمر بنیهاشم (ع) بود. ظهرها موقع تحویل غذا، آشپزخانه خیلی شلوغ میشد. همه کسانی که آمده بودند برای گروهانشان غذا بگیرند، عجله داشتند تا زودتر ظرف غذایشان را پر کنند و بروند. یک روز هر چه پدرم به آنها میگوید: شلوغ نکنید، ازدحام نکنید، توی صف بیاستید، بچهها زیر بار نمیروند.
یکی از کسانی هم که رفته بود برای گروهان خودش غذا بگیرد، برادر خودم بود که آن روز با لباس فرم سپاه به آشپزخانه رفته بود. پدرم دست از کار میکشد، به سمت برادرم میرود. یک سیلی به او میزند و میگوید: هر کی غذا میخواهند، برود توی صف پشتسر این برادر بیاستد.
برادرم عکسالعمل خاصی از خود نشان نمیدهد و آرام میایستد. رزمندهها حساب کار دستشان میآید و بلافاصله توی صف میایستند. آنها نمیدانستند که ضارب و مضروب پدر و پسر هستند. یکی از آنها به بغلدستیاش میگوید: حاجی پاسدار را زد، خدا به داد ما برسد. آنها هم در صف میایستند و به نوبت غذایشان را میگیرند و میروند.
مردی که ۲ درصد مانده بود به شهادتش!
مهدی نظری از جانبازان شهر نطنز درباره درصد جانبازیاش اینچنین روایت میکند:
مادرم مریض شده بود. او را سوار ماشین کرده و به سمت بیمارستان حرکت کردم. دم در بیمارستان آقای نگهبان گفت: کجا؟ بردن ماشین توی بیمارستان ممنوعه!
– جانبازم.
– از چه ناحیهای آسیب دیدی؟
– قطع نخاعم.
– جانباز چند درصدی؟
– ۹۸ درصد.
– ۲ درصد مانده تا شهید بشی؟
– آره.
– خب، مرد حسابی این ۲ درصد را هم میدادی شهید میشدی!
یک دفعه داد و فریاد مادرم بلند شد: تو خجالت نمیکشی توی اتاق گرم و نرم نشستی، میخواهی بچه من را شهید کنی؟ برو خودت شهید شو.
بنده خدا نگهبان معذرتخواهی کرد و گفت: برادر، بفرمایید تو، مادر جان من غلط کردم! خوب شد؟
در را باز کرد و … .
کاشکی تیر توی سینهات خورده بود
ناصر کاظمی از دیگر جانبازان دفاع مقدس روایت جالبی از دعای فرزندش دارد:
یک شب بعد از شام پسرم میلاد که آن زمان چهار پنج سالش بود، از من پرسید: بابا! چطور شد که تو جانباز شدی؟
– هیچی، شب عملیات یک تیر توی سرم خورد.
– تیر خوردی، اما شهید نشدی؟
– آره.
– بابا! تیر باید کجای بدن بخورد که آدم شهید بشود؟
– اگر تیر توی سینه و قلب کسی بخورد، درجا شهید میشود.
چند روز از این گفتوگوی دو نفره من و پسرم گذشت. یک روز از بس میلاد شیطنت کرد. مجبور شدم کتکش بزنم. زد زیر گریه و گفت: کاشکی تو هم تیر توی سینهات خورده بود، شهید شده بودی و این قدر من را نمیزدی!
منبع: کتاب «موقعیت ننه» نوشته رمضانعلی کاوسی
انتهای پیام/